رفتن به مطلب

ADMIN

Administrators
  • تعداد ارسال ها

    630
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    1

تمامی مطالب نوشته شده توسط ADMIN

  1. ADMIN

    hPLlU5Qj2krO.jpg

  2. ADMIN

    lR54UuxWeGCs.jpg

  3. ADMIN

    gzrDoyVADlbo.jpg

  4. ADMIN

    dRGMC8lpOED4.jpg

  5. ADMIN

    vAp9bbAO2I5K.jpg

  6. ADMIN

    MMOxm14kJude.jpg

  7. استفاده از چت روم سایت فقط برای کاربران مجاز است. ثبت نام کنید و از امکانات انجمن مانند چت روم و پیام خصوصی به سایر کاربران لذت ببرید. شاد و موفق باشید!
  8. به انجمن چتناک خوش آمدید. انجمن چتناک فقط یک قانون دارد. انسان باشید! در غیر اینصورت بلافاصله بن خواهید شد.
  9. سلام من چندین داستان گذاشتم و به خاطر اینکه به این داستان علاقه داشتم نذاشتم تا درست تعریفش کنم اما انگار نمیشه و تصمیم گرفتم هرجوری هست بزارمش داستان مال زمانیه که من فقط نه یا ده سالم بود با قیافه معمولی و یک کون بزرگ که هرپسری تا منو میدید به قصد مهربانی وبعد به قصد انگولک کردن میومد سمتم منم بچه بودم و بااینکه میدونستم این کارا چیه دقیقا چون خوشم میومد میذاشتم هرکاری کنن، ما اخرین خیابون تو محلمون بودیم و بعد اون محله ما به یک منطقه خاکی بزرگ که دارای تپه های کوچیک و بزرگی میشد تو اهواز ختم میشد اسم منطقه رو نمیگم هر از گاهی اونجا فوتبال بازی میکردیم و چند تا کانکس خراب هم اونجا بود که مثلا به عنوان رختکن ازش استفاده میکردیم یک روز بعد از بازی با یکی از بچه ها قرار گذاشتیم بریم همدیگه رو انگولک کنیم بازی تمام شد و رفتیم پشت یکی از تپه ها و کیرامونو در اوردیم که کوچیک بودن و شروع کردیم نوبتی خوردن اول اون مال منو خورد و بعد من مال اونو اما دندون چون میزدیم تصمیم گرفتیم نوبتی از پشت بکنیم اون دوستم که اسمش یاسر بود شروع کرد از عقب بمن چسبیدن یاسر بااینکه عرب بود از من یک سرو گردن خوشگلتر بود همینکه داشت هی خودشو فشار میداد بمن یک نفر حس کردم پشت سر مونه تا برگشتیم شلوارمونو کشیدیم بالا فرار خواستیم بکنیم که اون اقا گفت من خونه هاتونو بلدم هرجا میخواین برین الان میومدم خونه هاتون به خانوادهاتون میگم اینو که گفت یاسر ایستاد و من که داشتم میدویدم به یاسر گفتم بیا دیدم گفت علی این نگهبان تو کوچست مارو میشناسه میاد به پدر و مادرمون میگه که منم شل شدم ایستادم اون مرده اومد سمتمون و گفت یکاری بکنیم که نگم به خانواده هاتون ماهم خوشحال شدیم گفتیم چی گفت همون کاری که میکردین رو بیاین سه نفری انجام بدیم اولش ترسیدیم ولی چاره ای نداشتیم گفتیم باشه اون دکه نگهبانی رو نشونمون داد و گفت برین اونجا تا من بیام ساعت شیش عصر بود و هنوز افتاب تو اسمون ماهم رفتیم اونجا نشستیم تا اومد گفت اصلا ترس نداره مثل همون بازی که شما میکردین فقط سه نفره گفت اول کدومتون میخواد انجام بده که ما هیچی نگفتیم و بمن گفت اول تو بیا درو قفل کرد لباس منو یاسرو کامل در اورد وما لخت لخت شدیم بهمون یکم کرم داد و گفت بمالین به سوراخای همدیگه و خودشم یکم کرم مالید به کیرش، کیرش بزرگ بزرگ نبود ولی کوچیکم نبود فقط نازک بود،منو خوابوند گذاشتتو دهنم اول تا براش بخورم زوری میرفت تو ذهنم و بعدش برم گردوند اومد روم گذاشت لا پاهام و شروع کرد لاپایی کردن انواع مدلا منو لاپایی کرد تا ابش اومد و ریخت رو سوراخ کونم چند دقیقه وایساد به یاسر گفت حالا تو بخواب این دفعه با سوراخ یاسر بازی کرد و سر کیرشو گذاشت دم سوراخ یاسر، یاسر پسر پوست کلفتی بود و من تا حالا اشکاشو ندیده بودم اما یکدفعه دیدم از کنار چشمش داره اشک میاد کیرشو طرف آروم آروم داشت می فرستاد تو کونش و یاسر بالشتو چنگ میزد کم کم کیرشو تا آخر فرستاد تو سوراخ یاسر و شروع به کردن یاسر کرد،یاسر دیگه بمن نگاه میکرد میگفت درد نداره علی بعد من تو هم بزار اینجوری بکنه منم از اینکه یاسر دیگه دردش نمیومد نگران نبودم اینقدر یاسر و کرد تا ابشو ریخت تو کونش از اون به بعد تا دوازده یا سیزده سالگی منو یاسر و میکرد و ابشو هر روز می ریخت تو کونمون حتی جوراب و دامنم برامون خریده بود و میگفت شما دوتا زنای منین و مجبورمون میکرد دوستامونو ببریم براش تا آخر خونه ما از اونجا رفت و دیگه یاسر و ندیدم تا اینکه فهمیدم اونم رفته خارج چند سال پیش الان یاد اون روزا میفتم خوشحالم که این کارو کردم خیلی بهم خوش گذشت آدم نباید از چیزی که حتی بعدا لذت میبره ناراحت باشه نوشته: علی
  10. ADMIN

    داستان سکسی - ناله های شهوت عاطفه

    با سلام من مهندس هستم ،از بر و روی مناسبی به لطف خدا برخوردارم، بسیار مهربان و دلسوز و احساسی هستم و در عین حال دارای حس شهوت بالا با صاحب کارخانه ای در اطراف کرج صحبت می‌کردم که درخواست داشت بیام مدیریت کارخانه رو به عهده بگیرم و پس از مذاکرات و بازدید از کارخانه قبول کردم و رفتم و مشغول شدم در کار بسیار جدی هستم و اهل شوخی نیستم و به نوعی اقتدار خودم رو دارم در کارخانه علاوه بر نیروی ایرانی نیروی افغانی هم داشتیم که تعدادشون بیشتر از ایرانی ها بود،شاید به جرات می‌توان گفت که همه افغانی ها بسیار مودب و حرف گوش کن تر از ایرانی ها بودند و من از اینکه اونا باهام همکاری داشتند و مسئولیت پذیر خوشحال بودم میدونستم که افغانی ها هم رسم و رسوم ازدواجشون چطور هست و روی زن هاشون هم حساس بودند چند وقتی گذشت که ما برای کارخانه از بیرون ناهار می‌گرفتیم که با ظرف های یک بار مصرف می آوردند و چون کیفیت و کمیت خوبی نداشت و قیمت هم بالا بود تصمیم گرفتم آشپز بگیرم اما برای این کار هزینه باید میشد که پشیمان شدم،چون علاوه بر خرید وسایل آشپزخانه ،ساخت آشپزخانه و …بود که برای ما مقرون به صرفه نبود تا اینکه یکی از بچه ها گفت که خانم محمد افغانی آشپز خوبی هست ،از او بخواهید برای بچه ها در خانه خودشون غذا درست کند و بعد به شرکت بیاورد و تقسیم کند اما محمد حدودا ۵۵ سال سن داشت و زیاد سر و وضع آشفته ای داشت و مرتب نبود و یک کم رو تصمیم من اثر منفی داشت چون میگفتم حتما خانمش هم چیزی مثل خودش هست محمد رو صدا کردم دفترم ازش خواستم توضیحاتی بده او گفت که خانمش واقعا آشپز خوبی هست و سابقه آشپزی داشته و نگران نباشم ازش در مورد زندگی و خودش و بچه و…پرسیدم او گفت که در افغانستان خانه و زن داشته و بچه هم دارد و در ایران که هست این زن را از پدر زن جدیدش خریده ،یعنی دو زن دارد یکی در افغانستان و این هم در ایران خلاصه بعد از صحبت ها قرار گذاشتیم که اول خانمش رو بیاره شرکت من باهاش صحبت کنم و بعد من برم از خونه اون بازدید کنم و در آخر تصمیمات خودم رو بگیرم فردای اون روز من یکی دو ساعت به دلیل کار اداری که داشتم دیرتر به کارخانه رفتم و وقتی رسیدم نگهبان گفت که آقای مهندس این خانم محمد اومده با شما کار داره من گفتم باشه،یک سر به سالن تولید میزنم و بعد که رفتم دفتر بفرست بیاد دفتر تو کانکس نگهبانی خانمه رو دیدم ولی پشتش به ما بود و من گفتم الان مثل محمد هست و آشفته و داغون وقتی رفتم دفتر نگهبان با خانمه اومد و در زد و خانمه رو فرستاد داخل اتاق، من وقتی خانم رو دیدم ناخودآگاه از جام بلند شدم و از ایشون خواهش کردم که بشینه زبانم بند اومده بود، انگار این زن رو طراحی کردند و اساتیدی نقاشیش کردند که حتی یک نقطه اشتباهی هم نکشیدند خانم با قد نسبتا بلند،وزن متوسط و صورتی سفید و گرد ،چشمانی مشکی،بسیار بسیار خوشگل و سن ایشان ۳۳ سال ازشون یک کم سوال کردم و گفتم که میتونه این کار رو بکنه ،چون آشپزی هم سختی داره و وزن هم داره باید جابجایی زیاد کنه و خستگی داره گفت که نگران نباشه برای تعداد بیشتر هم آشپزی کرده ما که جمعا سی نفر هم نمی‌شدیم ازشون خواستم که چادر رو بردارند و زور و قیافه رو ببینم که سریع چادر رو انداخت و مقداری هم موهای رنگ کرده هم دیدم که تناسب زیبایی با صورت او داشت و وقتی بلند شد و یک چند قدم راه رفت دیدم که کون او داره مانتو رو جر میده،انگار هماهنگ کرده بود که چطور من رو با این نوع حرکات و پوشش که داشت راضی کنه ،من غلط کنم ناراضی باشم وقتی فرشته ای به این زیبایی رو میدیدم،تازه بهش گفتم علاوه بر اون دستمزدی که با محمد صحبت کردم یک چیزی بیشتر میدم که فقط به خودت میدم و محمد اگر بدونه قطعش میکنم که داشت بال و پر درمی آورد دل رو زدم به دریا ازش پرسیدم،چرا زن محمد شده؟ گفت که مهندس خبر نداری داستان داره،اما این رو بگم همش از روی اجبار و به خاطر پول هست واز محمد دلخوشی نداره،فقط چون محمد کار میکنه و پولی به او میده باهاش زندگی میکنه پرسیدم بچه دارید؟ گفت نه با خجالت و سرخ شدن گونه هاش گفت خودش نمیخواد بچه دار بشه،محمد تو افغانستان بچه داره که از اون سنش بیشتره و نمیخوام که داشته باشم خلاصه من ازش خواستم که از شروع کنه و با هماهنگی صاحب کارخانه برنامه غذایی دادم بهش فردای اون روز من فقط انتظار اومدن اون رو می کشیدم،انگار یک روزه وابسته اش شدم چون پیش من خیلی راحت بود و با من صادق بود و درد دل می‌کرد خلاصه به راننده شرکت گفتم بره دنبالش ،خودش غذا رو بیاره وقتی اومد شرکت،خودم رفتم جلوی در به هوای این که داشتم میرفتم سالن تولید،تا من رو دید لبخند زد و سلام کرد و من هم به گرمی تحویل گرفتم و از نگهبان و راننده خواستم که کمک کنند وسایل رو بیارن تو کانکس که قرار بود اونجا غذا ها رو تقسیم کنه هنگام تقسیم غذا خودم رفتم نظارت کنم که به درستی و کاربلدی تقسیم می‌کرد. بعد گفت آقای مهندس برای دفتر چه کنم؟ من گفتم اداری هم میاد پایین ازت غذا میگیرن ولی غذای من و مهمان یا خود صاحب کارخانه اگر بودند رو خودش تو ظروف آبدارخانه ساختمان اداری بریزه و بیاره تو دفتر رفتم تو اتاقم نشستم دیدم در زد و بسیار شیک و مجلسی تو ظروف جداگانه غذا رو آورد،اولین غذا که درست کرده بود ماکارونی بود که واقعا خوشمزه بود ازش خواستم که همیشه وقتی خودم تنها هستم بیاد با خودم غذا بخوره و از خدا خواسته قبول کرد بعد از اتمام غذا،ظروف را شست (فقط ظروف ما رو) ،پرسنل خودشون پایین ظرف های خودشون رد میشستند،و اومد میز رو تمیز کرد و رفت که چایی درست کنه ازش خواستم بیاد پیش من تا چایی آماده میشه، و به همین منوال می‌گذشت و هر روز بیشتر از قبل باهم صحبت میکردیم،یواش یواش رومون هم بیشتر باز می‌شد و کم کم بردم سر صحبت های سکسی شاید نزدیک به یک ماه بود که اومده بود تا من ازش پرسیدم، یک چیزی بگم راستش رو میگی گفت شما جون بخواهید گفتم جونت به سلامت ولی با محمد سکس هم داری؟ اون خنده ریزی زد و گفت آره،ولی چه سکسی؟ هفته ای یک یا دوبار میاد و به زور و بدبختی ،جونش در میاد تا سکس کنه و همیشه اون راضی و من ناراضی بهش گفتم تو که این همه خوشگلی و زیبا،حتما سکس لازم داری ،پس چه میکنی؟ گفت مهندس یک راهی پیدا میکنم ،من هم پررو شدم گفتم باید بگی چه راهی گفت با خودم آنقدر ور میرم تا … پاشدم دستش رو برای اولین بار گرفتم وای چه دستان گرم و نرمی داشت،یک کم خجالت هم چاشنی کارش کرده بود که بیشتر آدم شهوتی میشد آرام سرش رو با دستم بلند کردم و یک بوسه کوچولو رو لب هاش کردم احساس کردم اوج گرفتم از بس این بوسه شیرین بود از روی صندلی بلند شد و خواست که بره من گفتم از من ناراحت شدی ؟ گفت نه ولی میترسم یکی بیاد اتاق ببینه که بوسم میکنی راست میگفت،هر آن امکان داشت که کسی بیاد،من هم اتاقم طوری بود که سالن تولید رو فقط می دیدم ولی از درب نگهبانی و حیاط هر کسی میتونست بیاد سمت دفتر و اینکه از اتاق اداری بغل هم هر لحظه امکان داشت کسی وارد بشه گفتم که بره خونه ،خدا حافظی کرد و رفت یک ماه گذشته بود که آشپز بود و من فقط یک بوسه و یک کم مالوندن هر روز کارم بود اون هم با ترس و لرز،چون محیط های کاری اگر آتو بدی دهنت سرویسه، دوستانی که تجربه دارند درک می‌کنند،ازش خواستم بیاد دفتر تا حقوق بهش بدم،اومد تو من این بار بغلش کردم باور کنید فکر میکردم بهشت بهشت که میگن همینه ،،،تو بغلم بود چه هیکلی،چه گوشتی،چه بویی،چه صداقتی،چه زیبایی ووو…واقعا این بغل کردن اول رو هرگز نمیتونم فراموش کنم،برجستگی های سینه هاش به بدنم میخورد ووو گفتم که فلان مبلغ که گفته بودم رو برات واریز میکنم شماره کارت بده که بریزم و گفتم که مبلغ هدیه رو هم برات از خودم میزنم که شاد و خوشحال به نظر میومد و اون هم فکر کنم به خاطر بغل کردن من بود و اون لحظه فکر پول نبودیم،اون از من خواست که پولش رو بریزن تو کارت خودم ،افغانی های شرکت کلا یک کارت از یک ایرانی همراه داشتن و خودشون کارت نداشتن و حقوق هاشون رو میریختیم تو اون کارت ها،و خانم از من خواست که کارت،من باشه،من هم بهش گفتم یک کارت بانکی دارم بهش میدم و دستش باشه بهش گفتم برای فردا مرغ بزاره به راننده شرکت هم گفتم بره لیستی که میخواد رو تهیه کنه ببره دم در خونش محمد هم اومده دفتر برای حقوق،من گفتم امروز تا آخر وقت با نفر مالی شرکت میمونم و حقوق ها رو حساب میکنیم و فردا واریز می کنیم،و شب شرکت میخوابم یک دفعه عاطفه (اسمش رو صدا می کردند و به اون میومد)خانم خوشگل من گفت مهندس شب بیاین خونه ما،افتخار بدین محمد هم گفت راست میگه مهندس،خواهشا دیگه خونه ترید بیاید خونه ما من هم دو دل،،،از طرفی عشق به عاطفه و از طرفی ترس از محمد به هر حال گفتم همین که نزدیکش باشم لذت داره و قبول کروم شب حدود ساعت ۹ بود که زنگ زدم به عاطفه جواب داد،جون دلم مهندس من رو میگی،قند تو دلم آب شد ،گفتم تشریف،دارید من چند دقیقه دیگه میام گفت بله منتظریم وقتی رسیدم جلوی در خونه اونا دیدم عاطفه انتظار من رو می‌کشید انگار از من بیشتر عاشق شده بود،خونه اونا یک ویلایی بود و ماشین رو جلوی درب اونا پارک کردم و قفل و زنجیر کردم و رفتم تو خونه اونا بوی خاصی میداد که پرسیدم گفت بوی مُشک میاد، رفتم تو اتاق نشستم که محمد هم با سینی چای اومد که کلب به من برخورد چون دوست داشتم اون برام چایی بیاره داشتم چایی میخوردم و با محمد حرف میزدیم که وای فرشته ای وارد شد که کلا زبان من بند اومده بود خواستم صلوات بفرستم از بس که مات و مبهوت این همه زیبایی بودم،یک خانم خوش تراش،با یک دامن تا سر زانو و شلوار توری که بدون شلوار اگه بود هم فرقی نداشت،یک لباس نخی چسبان ،که ممه هاش توش داشتن از کمبود جا منفجر میشدن،،،و بدون شال و روسری که موهای بلند تا کمر او واقعا محشر بود گویا خود محمد هم تا به حال ندیده بود که اون هم راست کرده بود اومد نشست درست بغل دست من و دست من رو گرفت من خجالت کشیدم چون محمد بود،و گفت مهندس شما خیلی خوب هستید و من به محمد گفتم که با شما همکاری کنه و هوای شما رو داشته باشه چون هوای من رو داری و با اینکه کم میام شرکت ولی حقوق کامل میدی و… آره نگو این داشت زبان بازی می‌کرد و من رو بالا می‌برد تا محمد رو پایین ببره و راضیش کنه که امشب رو زندگی کنیم شام رو آورد و من گفتم مزاحم شدم آخه شام چرا درست کردی که جلوی محمد اومد یک بوسه بر لبم کرد و گفت حرفش رو نزن محمد هم هیچ عکس‌العملی نداشت بعد از شام اومد نشست و میوه،و تخمه آورده بودند که تلویزیون نگاه میکردیم و بدون هیچ صحبتی تخمه میشکوندیم که یک دفعه سرش رو گذاشت رو رون پای من و چشم تو چشم شدیم،من اشاره کردم به محمد،اونا یک چشمک زد انگار هماهنگ شده خلاصه آروم دل و جرات پیدا کردم و گفتم هرچه شد شد.حتی اگر شب من رو یقه کنند و بکشند ارزش این فرشته رو داره لبم رو آروم بدون اینکه محمد متوجه بشه گذاشتم روی لباش،یک بوسه خوشمزه از لباش گرفتن و اون لبام رو گرفت و شروع به میک زدن کردن و از صدای ملچ ملوچ اون داشتم آب میشدم ولی طوری لبم رو میخورد انگار روی ابرها سوار بودم محمد هم پاشد رفت اون اتاق و با صدای بلند گفت مهندس جان ببخشید من خسته ام خوابم میاد خلاصه میدان دست ما افتاد برای مبارزه ای که آرزوش رو میکردم لب به لب ما طولانی شد و آرام دستم هم روی پستان هاش بود،ازش خواستم لباس تنگ رو دربیاره اون هم شروع کرد به درآوردن لباس،به زور درآورد از بس تنگ بود وقتی لباس دراومد ممه هاش رو دیدم سفید سفید و هاله قهوای کمرنگ روی نوک قوای آن،،،نمی‌دانم شماره چند است ،ازبس ممه هاش استاندارد بودن من بدون معطلی شروع کردم با طمع زیاد میک زدن و لیسیدن و چلوندن ،،،آخ این ممه ها چیه،،،عاطفه گفت مهندس چطورند گفتم عاطفه اینا کادوی خدا به من است چقدر خوش استایل و چقدر خوشمزه گفت محمد قدرشون رو نمیدونه و بلد نیست باهاشون چطور رفتار کنه گفتم نگو میشنوه گفت بشنوه ،اصلا داره میشنوه بهش گفتم سکس بلدی یا نه گفت مهندس جونم هر چی بگی و بخوای من در اختیارتم،تا صبح هر کاری دوست داری با من بکن،فقط من یک کار دوست دارم گفتم چی گفت عاشق این هستم که بزاری وسط پستونام گفتم حتما مشخص بود پستوناش این همه بزرگند از بس مالش داده و دوست داشته با پستون حال بده خلاصه دامن رو از پاش خودم درآوردم و شلوار توری رو هم میخواستم در بیارم تنگ بود و در نمیومد که زور شهوت گرفتم شلوار رو جر دادم که یک کم کش شلوار روی کمر نازنینش کشیده شد و پوست سفید اون رو یک کم قرمز کرد و من هم هی قرمزی کمرش رو بوس میکردم و حواسم به کونش نبود چون نمیخواستم یک ذره ناراحتیش رو ببینم بعد از لحظاتی رفتم سمت کوصش وای چی می‌دیدیم حتی یک دونه مو رشد نکرده بود و پوست صاف و حالت پوستش انگار شیشه ای بود و شروع کردم به آرامی زبان رو روی چوچولش میکشیدم ،اون هم با هر زبان من آه نرمی سرمیداد کلا دور کوصش رو از بس میدم رنگ سفیدش به قرمز تبدیل شده بود و شروع کردم خود کوسش رو میک ردن و لیسیدن و فریادهای او هم بیشتر و بیشتر می‌شد قشنگ مشخص بود چند بار ارضا شده بود ولی هیچ نمی‌گفت و فقط ناله های مستانه و شهوتناک می‌کرد و گفت بسه دیگه بزار توش مُردم،من بهش گفتم نه دیگه الان زوده،الان نوبت توست که برام ساک بزنی،،گفت بلد نیستم و نکردم و فقط تو فیلم ها دیدم گفتم بلد بودن نمیخواد بزا ش تو دهانت بقیه اش خود به خود جور میشه ،من سر کیرم رو گذاشتم تو دهانش و یواش یواش عقب جلو میکردم و هی اوقات میزد،حق داشت بلد نبود و از طرفی کیرم من هم انوز به نصف نرسیده بود به انتهای حلقش می‌رسید و داشت خفه میشد من عاشق این هستم که برام ساک بزنن،حتی از کوص کردن بیشتر دوست دارم عاطفه هر بار که کیرم رو از دهانش می‌کشید بیرون فکر می‌کرد دیگه من تمومش میکنم ولی من مجدد میزاشتم تا ته حلقش فرو میکردم و اون اون میزد و احساس خفگی می‌کرد و هی با دستمال آب دهانش رو تمیز می‌کرد و آخرش برگشت گفت مهندس بسه دیگه،کیرم تو سه برابر کیرم محمده ،نگاه کن خفه شدم،بزارم تو کوصم دیگه من بهش گفتم عاطفه جان من چطور دوست داری بهم کوص،بدی من هر طور تو بخوای میخوام بکنم عاطفه گفت من عاشق این هستم که پاهام رو بندازم رو دوشت و تو هم بکنی ولی از بس کیرت درازه و کلفت میترسم ،من گفتم نگران نباش ،کوص جا داره ،،،من پاهاش رو انداختن رو دوشم ،کیرم رو بردم جلوی دهانش گفت نه دیگه،گفتم یک کم خیسش کن با دهان خوشگلت و آب دهان نازت،اون هم از حرف من شهوتی تر شد و با قربونت برم فدات بشم این بار چنان ساکی برام میزد که. نه تنها من بلکه خودش هم دوست نداشت کیرم رو از دهانش در بیارم چند دقیقه همین وضعیت ساک زد و من گذاشتم در سوراخ کوصش،آروم فشار دادم گویا از کون باشه از بس تنگ بود ،من فشار میدادم و اون نعره میزد تا اینکه کله کیرم رفت تو،بعد یواش یواش شروع کردم تلمبه زدن و اون داد میزد و من هم خواهش میکردم که داد نزن الان که همسایه ها بریزن اینجا اون میگفت بزار برزین ،بزار بدونن چه کیری رفته تو کوسم،بزار از حسودی بترکن،،،آخ قربون اون کیرت فدای کیرت که همه چیش عالیه من هم با حرفاش شهوتی تر میشدم و تلمبه های وحشیانه میزدم ،تلمبه های تک ضربه ای میزدم و کیرم رو تازه کوصش که بود نگه می‌داشتم که دیوانه میشد و دوباره میکشیدم از کوصش بیرون بعد باز ضربه ای تا ته میزدم و با فشار نگه می‌داشتم و اون هم می لرزید و داد میزد من که میکردم بهش گفتم من میخوابم اون بلند شه بشینه رو کیرم ،گفت باشه،وقتی پاشدم که برگردم دیدم محمد تو اتاق ماست و داره با شهوت نگاه میکنه که زنش کوص میده و به نحوی خجالت می‌کشید من بهش گفتم محمد بیا جلو نترس،من میخوابم بیا کمک زنت کن بالا و پایین بره اون هم از خدا خواسته اومد،به عاطفه گفت سوراخ کوصت چقدر قرمزه و باز شده ،ببینم خون اومده؟ من گفتم نه بابا خون چی؟؟؟ گوشت کوصش هست میزنه بیرون قرمزه تو که نتونستی بکنی تا ببینی عاطفه گفت محمد شلوارت رو در بیار محمد گفت نه یک دفعه داد زد رو سرش که لخت بشه،اون هم از ترس لخت شد کیرش بلند شده بود عاطفه با انگشت طول کیرش رو اندازه زد و اومد کیر من رو هم اندازه میزد و گفت محمد تو کیر نداری آبجی کیر رو هم بردی و اگر از زنت بچه داری احتمالا مال تو نیست،که همه با هم خندیدیم بدن بی ریخت محمد از شهوت من کم می‌کرد و حکم قرص تاخیری برام داشت و هر وقت نزدیک بود آبم بیاد بدن محمد رو نگاه میکردم سریع کیرم می‌خوابید خلاصه لا چند پوزیشن عاطفه رو کردم که شاید عاطفه ده بار بیشتر ارضا شده بود از بس سکس درست ندیده بود و من نزدیک بود آبم بیاد و خودم شاکی شدم که کون عاطفه رو نکردم ،،،بهش گفتم عاطفه جونم ،آبم میخواد بیاد گفت در بیار بزار تو پستونام،ازم خواهش می‌کرد که آبت زود نیار چند دقیقه بذار تو پستونام ،،،من هم اطاعت کردم و شروع کردم لا پستوناش کیرم رو عقب جلو کردن،دهانش رو تنظیم کردم که با هر بار جلو رفتن بره تو دهانش،و اون هم از این کار لذت می‌برد تا اینکه آبم با فشار اومد و تمام صورت و بین پستوناش تو دهانش پر از آب شده بود محمد هم با دیدن این صحنه ها دیدم دستمال گرفته دور کیرش و خالی میکنه تو دستمال که عاطفه گفت مهندس جان چه خوبه که تو هستی و محمد هم از کردن تو ارضا میشه،که خنده تمسخر آمیز داشت عاطفه که خیس آب شده بود بلند شد و طوری رفت تو حموم که آب منی از روش نریزه رو فرش دیگه عاطفه شده بود زن من هر دو سه روز یه بار میکردم جمعه ها هم که شرکت تعطیل بود می‌آوردمش شرکت و تو شرکت میکردم فقط این رو بگم من که عاشق کون کردن هستم یه بار اومدم بکنم، فقط کله کیرم رفت تو کونش که گریه کرد و نزاشت،من هم دیدم رگ های دور سوراخ کونش پاره شده بود و خونی شده بود و من بهش نگفتم که خون میاد و از کون نکردم که نکردم چون واقعا دوستش داشتم تو شرکت هم محمد رو سرپرست کردم و محمد هم راضی از زندگی جدید تا اینکه من از اون شرکت به دلایلی جدا شدم و ارتباطم با عاطفه همچنان برقرار هست ولی شاید الان ماهی دو ماهی یکبار اون شرکت هم بعد از من به دلیل مدیریت ناکارآمد صاحب کارخانه و خروج یک سری دیگر از بچه های متخصص،اوضاع خوبی نداشت که منحل شد و رفت و تنها صدای ناله های شهوت عاطفه از آن به یادگار باقی ماند ممنون از اینکه همراهی کردید تا روایتی دیگر بدرود نوشته: مسعود
  11. ADMIN

    داستان سکسی - سر کارم گذاشته بود

    خواهرم و شوهرش تصادف کردن که شوهرش بنیامین فوت کرد و خواهرم ضربه سختی به سرش خورد و مدتها توی کما بود وقتی به هوش اومد چیز زیادی یادش نبود… چون پدر و مادر ما سالها پیش فوت کرده بودن و شوهرشم فوت کرده بود آوردمش خونه خودم زنم مریم مدرس زبان انگلیسی بود و تقریبا تمام وقت بیرون بود و توی آموزشگاه های مختلف درس میداد نمیدونستم با سمانه خواهرم چیکار کنم و هزینه یه پرستار خصوصی برام سنگین بود خودم سعی کردم مراقبش باشم . روزهای اول خیلی سخت بود اما کم کم عادت کردم به شرایطش شرایطش عجیب بود یه بار منو میشناخت یه بار بهم میگفت بنیامین جان نمی فهمیدم حالش خوبه تغییری نکرده با دکترش مشورت کردم گفت اینا طبیعیه. یه روز بردمش حمام و اوردمش داشتم خشکش می کردم بهم خندید و دستش رو گذاشت روی کیرم گفت بنیامین بریم رو کار گفتم من بنیامین نیستم اما کیرمو از روی شلوار گرفته بود و ول نمیکرد التماسم میکرد بنیامین تو رو خدا جلوش ایستادم گفتم باشه شلوارمو کشید پایین و شروع کرد خوردن کیرم یه جوری میخورد کیرم شق کرد خوابید پاهاشو باز کرد گفت مثله همیشه حمله کن به کوسم گفتم نه دیگه بزار برای بعد گفت داداشم بفهمه دیگه نمیذاره باهات بیام بیرونا؟ گفتم یادته اولین بار کجا کردم توی کوست؟ گفت خونه مامانت اینا که وقتی رفته بودن سفر گفتم اونجا کردم توی کوست؟ گفت آره گفتم کسی هم فهمید؟ گفت نه بابا داداشم با اون همه زرت و پرتش هیچ وقت نفهمید گفت اگر مردی مردونگی داشته باشه کوس دادن هیچ زنی بهش رو هیچ وقت کسی نمی فهمه تو هم از اونا بودی خیلی بهت دادم اما هیچ وقت هیچ کس نفهمید گفتم حتی داداشت؟ گفت اون که اصلا نفهمید و خندید یه جور حرف میزد انگار حالش خوبه و در صحت و سلامته گفتم پاشو لباستو بپوش گفت نه بنیامین بهم حمله کن دچار دوگانگی بودم باهاش منو میشناسه یا نه؟ ولش کردم و رفتم دیدم لخت راه افتاده دنبالم بیا به کوسم حمله کن گفتم به شرطی که اول لباستو بپوشی داشتم شورتشو پاش میکردم دستمو به کوسش میمالید ازم لب میگرفت هولم داد و افتاد روم و کیرمو میخورد گفت بنیامین مثله اون بار اول خونه مامانت اینا بکن و کوسشو به کیرم میمالید حسابی حشری بودم به خودم اومدم دیدم کیرم توی کوسشه و دارم تلمبه میزنم کوسش تنگ بود و داغ خیلی حال میداد وسطاش بهم میگفت بکن داداشی بکن کوس خواهرتو بکن بعدش میگفت بنیامین تندتر تندتر آبتو نریزی توی کوسم من الان بچه نمیخاماااا نذاشت آبمو توی کوسش بریزم بهم گفت بریزش توی کونم و کیرمو یهویی کردم توی کونش که نرفت توف زدم و کردم توی کونش و با چند تا تلمبه آبمو ریختم توی کونش. از اون روز هر بار میبردمش حمام فکر میکرد من بنیامینم و ازم سکس می خواست منم دیدم این بهترین راهه چون تنها چیزی که یادشه سکس هاش با بنیامین بود. ازش میخواستم برام تعریف کنه که کجاها و چطوری سکس میکردن چون هر جا فرصتی پیدا میکردن با بنیامین سکس میکردن یه بار هم رفته بودن توی طویله کنار گوسفندها سکس کرده بودن گفتم کوس خواهر این بنیامین واقعا. احساس میکردم داره کم کم یه چیزایی یادش میاد کم کم یادش اومد که من بنیامین نیستم اما هر بار بعد از حمام ازم سکس میخواست اما دیگه بهم نمیگفت بنیامین. کم کم خیلی حالش خوب شد و کل ماجرا یادش اومد و تازه موقع عزاداری کردناش شد… از قبرستون اومدیم و رفت حمام و یه حوله پیچیده بود دور خودش و دنبالم میگشت گفت کجایی؟ گفتم توی اتاقمم اومد حوله رو باز کرد و انداخت و لخت جلوم ایستاد گفت میشه هنوزم بنیامین باشی؟ نوشته: داستان سکسی
×
×
  • اضافه کردن...